بخشی روشن گلافروز را از مدتها پیش به واسطۀ آلبوم پاکیزۀ "زهره و طاهر"ش که توسط ایندیت منتشر شده بود میشناختم. چندی پیش در تهران به صورت اتفاقی مناسبتی دست داد تا از نزدیک شاهد اجرای داستانسرایی او باشیم. دیدار با او اولین بار پس از تماشای اجرای موجز داستان "سید و یتیم" میسر شد و روزهای بعد چنان که خودش نیز مشتاق بود به جمع ما آمد. مصاحبۀ پیش رو گپ و گفت اوست با من و پیمان کریمی.
پیش از هرچیز با این سوال شروع کنیم که دوتار را چگونه آموختید؟
وضعیت آموزش دوتار متفاوت با بقیهٔ سازها است. من کلاسی برای آموزش دوتار نرفتم. بنده دوازدهمین نسل در خانوادهام هستم که دوتار میزنم. پدرم «حمرا گلافروز» که احتمالاً کارهایش را شنیدهاید، پدربزرگم «علیاکبر بخشی گلافروز»، بعد پدربزرگ پدرم «محمدولی گلافروز»؛ اینها همه بخشیهای بزرگی بودند در روستای گلیان در شیروان. مکانی است سرسبز که خوانین در آنجا حکومت میکردند. از روزی که به دنیا آمدم صدای این ساز در گوشم بود. زمانی که مادرم مرا شیر میداد صدای ساز در خانهٔ ما بوده، زمانی که بچه بودم و بازی میکردم صدای دوتار در خانهٔ ما بوده…ما گلافروزها به بچههایمان نمیگوییم باید این طور کار کنی. یعنی خودم دوتار را برداشتم و شدم استاد خودم، با همان صدایی که در گوش من بود و آهنگهایی که از قدیم میشنیدم.
از بخشیگری در خراسان شمالی بگویم. در ایران ما بخشی نداریم به جز یک نفر. چرا ما بخشی داریم، اما نه کسی که مثل حمرا تیز دوتار بزند و داستانسرایی کند و به چند نوع صداهای مختلف از خودش تولید کند؛ مثلاً شما که شنونده و بیننده بودید احتمال میدادید این صداها را به طور الکتریک تولید کند. زبان اصلی ما کرمانجی است یعنی زبان کردهای خراسان شمالی. در آن عصر و زمان یک نفر باید در عروسیها بیست و چهار ساعت و بلکه بیشتر مجلس را میچرخاند و با دوتا سیم و یک چوب که نمیتوانست چنین کاری کند. برای همین این افراد رفتند سراغ کتابهایی از آذربایجان. مثل زهره و طاهر که از قرهباغ است، کرم و اصلی که متعلق به آذربایجان است. یعنی این کتابها مثل کور اوغلی را بخشیها جمعآوری کردند. با این که زبان مادریشان ترکی نبود، این کتابها را جمع کردند تا بتوانند مجالس را بچرخانند. ما الان دوتارزن و خواننده فراوان داریم، اما بخشی نداریم. بخشی باید صدای رسا و بیان خوبی داشته باشد، در داستانی که میگوید حس خوبی منتقل کند، باید در شخصیتی که از آن صحبت میکند فرو برود، بازیگر خوبی باشد، نقش و حس خوبی داشته باشد. نمیشود چهارزانو دوتار زد و از روی کتاب خواند. بخشی باید چند ویژگی داشته باشد: دوتارش را خودش بسازد، خودش آهنگسازی کند، شعرها را خودش بگوید. یعنی من که الان بخشی هستم برای آهنگسازی کارهای خودم احتیاج به کمک دیگران نداشته باشم. اصلاً و ابداً در بخشیها اینطور نیست…البته در ما گلافروزها. چیزی که سینهبهسینه نقل شده و مانده، حمرا از پدر، علی اکبر از پدر تا از پدرم برسد به من. این کتابها در اختیار ماست و باید آنها را بخوانیم تا برای روایت کردن داستانی داشته باشیم. به کسی که چهارتا آهنگ بزند نمیگویند بخشی.
منِ گلافروز از سن هفت سالگی دوتار برداشتم به صورت ابتدایی. خب تا هفت سالگی نمیدانی چه کار کنی، پردهها را نمیشناسی و غیره. من از هفت سالگی دوتار برداشتم و در دوازده سالگی به صورت حرفهای دوتار میزدم و مجلس میرفتم، یعنی چهل و دو-سه سال قبل من مجلسهای بیست و چهار ساعته را میچرخاندم. یعنی با داستانسرایی و با تکنیکهایی که یک بخشی باید با آنها مجلس را گرم کند.
و البته میخواندم که قصد داشتید بخشیگری را نیز رها کنید.
بله، زمانی که انقلاب شد مجالس عروسی جمع شد. یعنی مردم در فضایی دیگر بودند. در خود شهرستان شیروان روزی بود که چهل شهید را تشییع کردند. این مجالس دیگر به طور کلی تعطیل شده بود و نوازندهها نیز سازهایشان را جلد کردند و گذاشتند سر میخ. من خودم وقتی این صحنه ها را میدیدم رفتم سپاه اسمم را نوشتم و رفتم منطقه جنگ. شش ماه آنجا بودم در والفجر مقدماتی. گفتند آقای گلافروز، شما سرباز نیروی هوایی بودید، برای آنجا ثبت نام کنید. من هم رفتم برای ثبت نام که اعزام بشوم به نیشابور. صبح وسایلم را جمع کردم و رفتم به خانهٔ حمرا. دوتار حمرا توی یک جلد مخملی بود. من هم دوتارم را بوسیدم و گذاشتم روی میز. گفتم آقای گلافروز این دوتار من، خداحافظ. گفت کجا؟ گفتم این برگهٔ من است و باید اعزام بشوم نیشابور. گفت پس بخشیگری چه میشود؟ گفتم روزی هزارتا شهید میآید ایران و بخشیگری جمع شده است. آن زمان حمرا دیگر پیر شده بود و نمیتوانست دوتار بزند. من از خانه که آمدم بیرون مادرم صدایم زد و گفت روشن، گفتم بله؟ گفت بیا ببین پدرت چه میگوید. آمدم گفت من حرفی ندارم، اگر میخواهی بروی، برو. این راهی نیست که کسی جلوی کسی را بگیرد. اگر باید بروی، برو. اما کاری بکن که پرونده بخشیگری گلافروزها بسته نشود. درست است من پنج پسر دارم و همهشان در کار ساز هستند، اما امیدم به شماست. آنها رشتهٔ بخشیگری دستشان نیست. دو سه تا از برادران من بهتر از من دوتار میزدند، اما روش بخشیگری را نمیدانستند. با خودم گفتم خدایا چه کنم؟ این پیرمرد اشکهایش سرازیر است، من چه کنم؟ سوار شدم آمدم شیروان، رفتم سپاه و گفتم من از خانه که درآمدم با اشک پدر روبرو شدم و نمیتوانم بروم. من از آن جا سوار شدم و برگشتم و با خودم گفتم بخشیگری این طور نمیماند. درست است که الان انقلاب است اما باز شروع میشود. پنج شش سال به دوتار دست نزدم. و کم کم جنگ خوابید و مردم به حالت معمولی برگشتند کمکم.
شما از خاندان گلیان هستید؟
نه خاندان گلیان در آن منطقه حکومت میکردند و بخشیهای گلیان مثل پدر و پدربزرگ من بخشیهای اینها بودهاند. مثلاً هر خانی از گوشه و کناری به اینجا می آمد اولین کاری که میکردند این بود که سازی برای مهمان بگذارند که سرگرم بشوند. بخشیهای گلیان چون در خدمت خانهای گلیان بودند به این نام خوانده میشدند.
در مورد حمرا میخواندم که میگفت نیاکانشان از عربستان بودند، این مساله تأثیراتی هم در ساز زدن و بخشیگریشان داشته؟
اجداد ما از عربستان بودند، من در جریان دقیق نیستم ولی از گفتهها اینطور برمیآید. ببینید ما چکیده هستیم، شما وقتی چیزی را به دیوار میچسبانید بعد از دو سه روز حالتش را از دست میدهد و خودش را ول میکند، به این میگویند چسبنده؛ چسبنده باز میشود اما چکیده نه. وقتی میروند بیابان و شیر گوسفند را میدوشند، این را گرم میکنند و مایع میزنند و کرهاش را سوا میکنند و دوغش را میگیرند و ماستش میماند، این چکیده است. ماها چکیده ایم، چسبنده نیستیم. چسبنده ها زود از کار میافتند. یک مدت جولان میدهند اما وقتی به سن حمرا گلافروز میرسند دیگر نه. چون از بیرون آمدهاند در کار دوتار و بخشیگری. چسبندگی ندارند. حمرا در سن هفتاد و پنج سالگی وقتی در خانه دوتار میزد باید گوشهایت را میگرفتی. آن هم بدون آمپلیفایر و میکروفون. هفت هشت ده سال پیش امکاناتی نبود. خوانندگی پشت میکروفون و آمپلیفایر را هرکسی میتواند انجام بدهد. الان هرکس میرود پشت میکروفون و با یک کیبرد آهنگ کرمانجی میخواند. همین کار را هم کردند که دوتار را از ما بگیرند. سازهای خودشان را آوردند و الان دارند از سازهای ما استفاده میکنند. من در خانه فرهنگ جهان در پاریس سه ساعت و اندی سرگذشت یک عاشق و معشوق را گفتم؛ شاید دههزار نفر نشسسته بودند و از اینها شاید پنجهزار نفرشان داشتند گریه میکردند، با اینکه زبان ما را نمیفهمیدند. اما آن حسی که بخشی دارد و من به آنها منتقل کردم باعث این شد. ببیینید بخشی چطور این داستان را تعریف میکند که اینها از شنیدنش رنج میبرند.
در دفترچه ماهور و ایندیت نوشته است شما نهمین نسل هستید، اما در اجراهای این مدت و از خودتان شنیدم که عنوان میکنید دوازدهمین نسل هستید.
بله، آنجا اشتباه نوشتهاند. من هم گفتم. ما کتابی داریم به اسم دیاس. این سینه به سینه رسیده و پدران من و پدران آنها امضایش کردهاند. این مثل یک شجره است برای بخشی. اسم من دوازدهمین اسم در این کتاب است. دوتار من الان سه نسل است که دست من است. هستند کسانی که میگویند پدرشان بخشی بوده است، به او بگویی دوتار پدرت کو؟ میگوید نمیدانم، فروخته. اگر فروخته که پس بخشی نیست. ما یک گروهی بودیم که از اینجا رفتیم پاریس، وقتی برگشتیم تمام آنهایی که با ما بودند دوتارهایشان را آنجا فروختند. این بخشی نیست. دوتار روشن را صد میلیون تومان قیمت گذاشتند و گفتند به اسم خودت میگذاریم در موزه. گفتم هرچه بدهید نمیدهم. روی دوتار من جای دست حمرا و علیاکبر است. کسی که میگوید من بخشی هستم نباید اینطور باشد نسبت به پول، نباید توقع زیادی از مردم داشته باشد. نباید تجارت بکند با حرفهاش. من امروز یک برنامه داشتم در دانشگاه تهران و با یک گل خوشحال شدم، چون که توقعی نداشتم. بخشی باید یک روح معنوی و همنشینی داشته باشد با همه کس.
این کتابهایی که برای داستانسرایی استفاده میکنید چه کتابهایی هستند؟ توسط چه کسانی جمع شدهاند؟
این کتابها از پدربزرگ پدرم، پدر علیاکبر بخشی، مانده برای علیاکبر بخشی و از او برای حمرا و از حمرا برای من. ما الان بیست و دو کتاب عاشقانه مثل زهره و طاهر، کرم و اصلی، غریب و شاه صنم، زرین عذار، ادهم دیوانه، ادهم پارهدوز، حمرا و گللقا، حمرا و صیات، گل صنوبر، شاه اسماعیل و… داریم. اینها کتابهای عاشقانه هستند اما عاشقانۀ عارفانه. مثل کرم و اصلیخان که در سن بیست و دو سالگی آتشش زدند و سوخت اما دست یداللهی نگذاشت که بسوزد و زنده شد به مشیت علی. اسم ائمه در تمام داستانهای ما وجود دارد. مثل سید یتیم زمانی که قرار بود عاشق پری خانم شود و شش ماه تمام در بیابان میگشت و نمیدانست کجا برود تا جایی که حضرت علی رسید به سر وقتش و گفت کجا باید برود و چه باید بکند. در همۀ این داستانها دست ائمه وجود دارد. بابا روشن یهودی به کسی مقروض بود، و دختری هم داشت. کسی که به او پول قرض داده بود تاجری بود پیر که با او قرار گذاشته بود که اگر نتوانستی پول من را برگردانی باید دخترت را به من تزویج کنی. در نهایت او چارهای نداشت و به دختر گفت کاری نمیشود کرد. دختر به پدر گفت اشکالی ندارد، اما فردا که علی به نماز صبح میرود، بعد از نمار نیمساعتی برای مردم موعظه میکند. برو پای منبرش بنشین و زمانی که از مسجد بیرون آمد مشورتی با او بکن. یهودی چنین کرد و به علی گفت به کسی مقروضم و جریان این است. علی میتوانست پول بدهد، اما میخواست نشان بدهد دین اسلام چیست. گفت من را در بازار بندهفروشها بفروش و قرضت را بده. در مدینه و نجف نه، گفت مرا به بربرستان ببر و بفروش که کسی مرا نشناسد. ائمه وقتی در داستان عاشق و معشوق وارد میشوند آن عاشق و معشوق پایشان را از گلیمشان درازتر نمیکنند و این موجب میشود تا مردم عبرت بگیرند و خلافی از آنها سر نزند. و بخشیها باید این مطالب را به مردم منتقل کنند. بخشی ها در روستاها کسانی بودند سرآمدِ مردم. من خودم در ماه محرم و صفر در مسجد نوحه میخوانم و در تاسوعا عاشورا تعزیهخوانی میکنم و نقش عباس و علیاکبر را میخوانم. مردم از بخشیها میخواهند برای بچههایشان اسم بگذارند که مثل بخشیها بشود. روباز بشود با مردم. اعتقاد ما روستاییها این است.
بخشیها تا چه حد در دخل و تصرف در این روایتها آزاد هستند؟ چون داستان زهره و طاهری که آقای یگانه روایت میکنند ابتدایش با زهره و طاهر شما متفاوت است و ایشان میگوید من این داستان را از روایت ترکمنی که سنی بوده آوردم و شیعه کردم.
ببینید داستان همان داستان است، اما متناسب با جو تغییر کمی میتواند بکند. البته منِ نوعی طوری تعریف میکنم و آقای یگانه طوری. اما شعرها را نباید انداخت، از داستان میشود کوتاه کرد. مثلاً میگویند امروز یک ساعت بیشتر وقت نیست برای اجرا، من هم متناسب با اجرا کوتاه میکنم. وگرنه داستان یکی است. این کتاب فقط از آذربایجان و شوروی سابق آمده. ما از خودمان کتابی نداریم. زبان ما کرمانج است و ما کتابی نداریم. ترکمن ها شاعری دارند به نام مختومقلی. کرمانجها هم جعفرقلی را دارند که شعرهایی دارد، اما داستان ندارد، فقط شعر است. اما در مورد نویسندۀ کتابها، کسی که کتابها را نوشته سنی نبوده، اگر سنی بود در جایی نشانهای چیزی مانند اسم خلفایشان را میآورد. مثلاً در کتاب باباروشن یهودی اسم عثمان آمده، ولی در این کتابهایی که دست ماست چیزی نیست. این کتابها چاپی نیستند. دستنویس هستند و متعلق به صد و پنجاه سال قبل.
در مورد شعرها، مثلاً در کرم و اصلی هم شعری شنیدم که داخل سید و یتیم هم همان را خواندید.
به خاطر مضمونش هرجا دختر ارمنی است و پسر مسلمان، این شعر باید خوانده شود. ما اصلاً نمیدانیم شاعرش کیست، اما احتمالاً همه این کتابها یک شاعر داشته.
برای چاپش اقدامی نکردهاید؟
عرض کردم که ما نمیدانیم شاعرشان کیست و برای همین هم زیاد نمیشود برای چاپش اقدامی کرد.
اما احتمالاً این روایتها به زبانهای دیگر منتشر شدهاند. مثلاً دکتر بلام که برای ضبط کوراوغلی نزد شما آمده از داستان آگاه بوده است.
ببینید بلام با خانم یوسفزاده آمد خراسان و گفت آقای گلافروز من قبل از انقلاب یک سال مشهد سکونت داشتم و بخشیهایی مثل اولیاقلی یگانه و مختار زندیباف و حاج حسین یگانه را دیدم و از همه آنها فقط کوراوغلی را ضبط کردم. اما فکر میکنم بین کوراوغلی خراسان و دیگر جاها تفاوت زیادی است. گفتم که اولاً ما در قوچان کور اوغلی نشنیدهایم از بخشیها، و کوراوغلی را فقط حمرا میگفت. برایش زدم و بعد خانم یوسفزاده از آقای بلام سوال کرد چطور بود؟ او گفت چیزی را که من میخواستم روشن برایم گفت و اجرای هیچ کس برای من مثل اجرای روشن نبود. بعد از این جریانات روزی پسرم که در مشهد است زنگ زد و گفت سه نفر از ایتالیا آمده اند و سراغ شما را گرفتهاند. گفتم اشکالی ندارد آدرس من را بده. اینها آمدند، یکی شان کمی فارسی میتوانست صحبت کند، گفت من استاد دانشگاهم در تاجیکستان. گفتند آقای گلافروز، ما آمدهایم شما برای ما کور اوغلی ضبط کنید. اینها هم یکی دوشب با من بودند و کور اوغلی من را ضبط کردند. ببینید شما الان گفتید مثلاً زهره و طاهر من با آقای یگانه فرق میکند، چون گوینده فرق میکند. مثلا شاه اسماعیلی که محمدحسین یگانه میگوید را من اصلاً قبول ندارم، به خانم یوسفزاده هم گفتهام. حاج حسین بخشی بزرگی بوده، اما من شاه اسماعیلش را قبول ندارم، چون شعرها را فارسی گفته. ما شعر فارسی نداریم در شاه اسماعیل. من داستانش را به زبانهای ترکی و کردی و کرمانجی میگویم. چون داستان برای مردم است. در مجلس ترکی که نمیشود کرمانجی داستان گفت. در تهران هم باید فارسی گفت. اما شعر را که نمیشود فارسی کرد. شعر، نوشته شده است در کتاب و نباید تغییرش داد. این را شاعر به ترکی نوشته و در کتاب هم به ترکی آمده. وقتی شعر داستان شاه اسماعیل ترکی است و فارسی میخوانند من رنج میبرم. چون شاید شما ندانید، اما من که میدانم اصل چیست.
این محدود به شاه اسماعیل نیست، مثلاً از ایشان ابراهیم ادهم هم داریم که شعرهایش فارسی است.
آن که دیگر هیچ. بدتر از بد. ببینید خانم یوسفزاده پارسال آمد خراسان، گفت چندتا بخشی به من معرفی کن. گفتم به شما چه کسانی را معرفی کردند؟ گفت به من چند نفری معرفی کردند مثل علی غلامرضایی (آلمهجوقی) و سهراب محمدی و… گفتم سهراب محمدی کرمانج است و اصلاً داستانی ندارد. فقط چهارتا آهنگ کرمانجی . وقتی رفتیم پیش سهراب محمدی خانم یوسفزاده از او خواست یک داستان تعریف کند. گفت روشن باید داستان بگوید، من بلد نیستم. من آهنگ کردی میخوانم. رفتیم پهلوی علی غلامرضایی، داستان ادهم گفت و شعرها را هم ترکی گفت، اما از روی کتاب خواند. خوب گفت، اما از روی کتاب گفت، کار بخشیها این نیست. علی روایتگر نبود. عین این بود که یک نفر برای یک نفر کتاب بخواند. قدیم شبها جمع میشدند و یک ملا برایشان داستان میخواند. خب ما به اینها نمیگوییم بخشی. میگوییم چؤرک. یعنی کسی که کتابخوان باشد و کتابهایی مثل امیرارسلان را بخواند.
من فکر میکردم چؤرک کار همان بخشی را میکند.
نه، چؤرک در ترکی به معنی داستان است. مثلاً میگویند فلانی دیشب آمد برای ما یک چؤرکی تعریف کرد. یعنی یک داستانی، یک سرگذشتی تعریف کرد. اما بخشی حکایت میگوید. الان بروید موسسهٔ ماهور کارهای بخشیها را بشنوید، تشخیص میدهید کدام بخشی توانسته بهتر حکایت کند. مثلاً کسی نیمساعت صحبت میکند، اما خبری از ساز نیست. این درست نیست، شما نوازندهای و نباید صدای سازت قطع شود.
بله، اتفاقاً تفاوت شما با بقیه این بود که موقع روایت هم ساز میزدید و روی دستۀ ساز کندهکاری میکردید.
دقیقاً، تمام قصه همین است. کسی که گوش میکند باید بداند این فرد نوازنده است.
شما خودتان ساز میسازید؟
بعله عرض کردم بخشی باید ساز خودش را بسازد. وقتی دوتارم خراب میشود نمیدهم به کسی درستش کند، من باید خودم دوتارم را بسازم. قدیم ابریشم بود، کاسه از توت بود. و هیچ درختی به جز توت فایده ندارد. ما از گردو و زردآلو هم ساختیم اما برای کاسه جواب نمیداد، فقط برای صفحه مناسب بود. یا مثلاً هزار سال قبل سیم نبوده است. سازسازی نبوده است. در خود همین کرم ابریشم بوده که از آن ابریشم میگرفتند و تاب میدادند و جای سیم میانداختند. صدای سیم کجا و صدای ابریشم کجا؟ حمرا گلافروز تا زنده بود نگذاشت ما روی دوتارش سیم بیندازیم. میگفت پدرم با ابریشم زده و من هم باید با ابریشم بزنم. و وقتی هم اینجا دوتار میزد صدایش تا سر خیابان میآمد. به خاطر این که ابریشم صدا را منتقل میکرد به بیرون، اما سیم به داخل منتقل میکند.
برای دیگران چطور؟ ساز نمیسازید؟
خیر، ما اعتقادمان این است که برای خودمان میسازیم و برای بیرون نمیسازیم. اگر کسی هم بیاید معرفیاش میکنم به چند جا.
پروسهٔ ضبط داستان زهره و طاهر که با انتشارات ایندیت ضبط کردید چطور بود؟
ما مکافاتها کشیدیم برای ضبط این آلبوم. یعنی شیری که از مادر خوردم از دماغ من آوردند بیرون تا این کار را ضبط کردند. آن را گفتیم و تمام کردیم، باز خانم یوسفزاده آمد گفت از اول تعریف کن برای من تا به فرانسوی بنویسم. در استودیو با هزار مکافات ضبطش کردیم و گفتند اینها باید قطعه قطعه توضیح داده شود و روی صفحه مانیتور نمایش داده شود تا مردم آن را موقع اجرا ببینند. من گفتم خانم یوسفزاده اگر من میدانستم این طور است اصلاً این کار را قبول نمیکردم. این کار ده پانزده شب طول کشید.
اما خب خیلی کار ارزشمندی است از لحاظ ثبت شدن این داستان. چون هم داستان تعریف شده و منظم متن داستان ثبت شده. من در بقیۀ کارهای بخشیهای دیگر ندیدم مثلش را. انگیزه ضبط این آلبوم بعد از اجرای زهره و طاهر پاریس بود که خیلی از آن استقبال شده بود؟
بله. بعد از آن شد و همه کار را هم در فرانسه ضبط کردیم.
از کم شدن شنوندگان بخشیها در اجرای اخیرتان گله داشتید. استقبال در تهران چطور بود؟
بسیار خوب بود. شنونده میطلبید داستان را و من هم وقتی این را میدیدم خودم به وجد میآمدم. داستان سید یتیم را که این هفته اجرا کردم به خاطر کمبود وقت نیمهتمام ماند و بعد از آن مرا رها نکردند. تماس گرفتند و گفتند بیایید تمام کنم. گفتم جا نیست ولی اینقدر این در و آن در زد تا در خانۀ شخصی یکی از علاقمندان اجرا کردیم و بندگان خدا سرپا و روی زمین نشسته بودند که من را ناراحت کرد. وقتی من میبینم مخاطب تا این حد به شنیدن داستان علاقه دارد و مشتری این کار است که دو ساعت به خاطرش میایستد، میطلبد که آن چیزی که در وجودم است را برایش مایه بگذارم. الان کسانی هستند که ضبط و دوربین را میگذارند جلوی نوازنده و میگویند شما داستان تعریف کن. چه چیزی تعریف کنم؟ من که خودم داستان را میدانم، برای دوربین تعریف کنم؟ این داستان نه به من میچسبد نه به کسی که بعدها گوشش میکند. چون باید کسانی باشند که روبروی من بنشینند که وقتی تعریف میکنم شنونده را ببینم. بخشی باید وسط بنشیند که چهارطرف را ببیند و بچرخد به چهار جهت مجلس.
آوازهایی که میخوانید و تحریرهایتان که شبیه تحریرهای ترکمنها است را خودتان به کار اضافه کردید؟
اینها را من از حمرا یاد گرفتم. کارهای حمرا را که شنیدهاید؟
بله، اما در آثار شما خیلی پررنگتر است. این ناشی از سلیقهٔ شخصی شما است؟
بله، به قول شما از سلیقهٔ من است. مثلاً کسی میخواهد چیزی اضافه کند که شنونده جذب آن شود. ولی اصلش از حمرا است.
در تمام کارها میشود این شیوهٔ آوازی را اضافه کرد؟
فقط در چند کار میشود، در چند تا آهنگ که حالت غمگین دارند. مثلاً در تجنیس میشود، یا در همین کور اوغلی.
چون مثلاً در قوچان و شیروان این سبک را نمیشنویم.
نه نیست، عرض کردم که این مختص حمرا گلافروز و من است.
به عنوان آخرین سوال اگر اشکالی ندارد میشود بپرسم در حال حاضر درآمد شما از چه چیزی است؟ موسیقی یا غیر از آن؟
نانی که من درمیآورم از موسیقی است و از مردم در مجالسها. من البته روستایی هستم و یک کشاورزی و دامداری کوچکی دارم، در حد اینکه زندگیام را بچرخاند. وگرنه کار اصلی من موسیقی است.
از طرف وزارت ارشاد چیزی به شما میدهند؟ یا بیمه در اختیارتان گذاشتهاند؟
اصلاً و ابداً. ما هرجا که مراجعه کردیم از ما لوح خواستند و کار خواستند. ولی تا الان هیچ کاری لااقل برای بنده که نکردهاند.
Why does this have to be the ONLY reialble source? Oh well, gj!